دستانمان گره شده بود...آرام و بی اینکه کلامی بگوئیم...بسوی قطار سرنوشت گام بر میداشتیم...
من غمگین و مضطرب...و تو خوشحال و سرکش...با هر گامی که من بر میداشتم قلبم کند تر میزد...
اما تو گامهایت را استوار بر میداشتی و خوشحال بودی...تمامی مسافران در حال سوار شدن بودند...
و من میترسیدم دستت را رها کنم...تو با لبخندی که با شوق تو ام بود گفتی...عزیزم وقت خداحافظی
رسیده...منو چند باری بوسید...و سپس گفت مواظب خودت باش...میخواست دستش را از دستم رها کند
اما من دلهره داشتم...چشمانم پر از اشک و...در دلم اشوبی بر پا بود...آرام دستش را رها کردم...
اما سر انگشتانش را میان انگشتانم گرفتم...دوباره گفت حتما باهات تماس میگیرم...انگشتانش را رها کرد...
و قلبم از تنم رها شد...پاهایم سست شده بود...با هر قدمی که از من دور میشد...قلبم ضربان را فراموش میکرد...
گویی قلبم را با خودش برده بود...دربهای قطار را بستند...پلکهایم بسته شد...صدای نعره بوق قطار
بلند شد...صدای نعره قلبم هم بلند شد...فقط فریاد میزدم...و او فقط برایم دست تکان میداد...
قطار براه افتاد...با هر بوق قلبم از جا کنده میشد...او خوشحال و سر مست دست تکان میداد...
و من عرق سرد تنم را خیس کرده بود...دستانم توان حرکت نداشتند...پاهایم توان ایستادگی نداشتند
و دنیا به چشمم سیاه شد...و در بیمارستان؟؟؟؟؟
این بیمار باید پیوند قلب شود....